#پارت_۵۳۹
❤️🖤 عشق و مکافات❤️🖤
احساس میکردم یک پرنده ام.
پرنده ای که داره پرواز میکنه.
پرنده ای که تو هوا معلقه و بالهاش رو گشوده و یه مسیر مشخص رو داره طی میکنه ولی درواقع من تو بغل ترکان بودم و دستهام از هم باز و اون من رو به سمت اتاقی که موقتا بهم داده بودم میبرد.
در رو با پا باز کرد و بعد سمت تخت رفت.
خم شد و گذاشتم روی تخت و غر غر کنان باخودش گقت:
"حاضرم صد میلیون دلار بهش بدم و راهی ایرونش بکنم"
کمرش رو راست کرد و من چشمهام رو همون لحظه باز کردم.
خواست بره سمت در که گفتم:
-پسرعمه...؟
ایستاد و چرخید سمتم.پوکر فیس و با گردن کج نگاهم کرد.
حرف دلش رو به زبون آورد و گفت:
-و دقیقا وقتی که اونهمه راه از پله ها یالا آوردمت بیدار شدی!؟ نمیشد همون تو ماشین بیداریشی که من به زحمت نیفتم!؟
بی توجه به نق هاش مظلومانه گفتم:
-پسرعمه میشه جورابامو دربیاری !؟ گرمم میشه!
چشماشو واسم درشت کرد و پرسید:
-من !؟
با صدای دورگه شده از خواب، جواب دادم:
-اهممم
شونه هاش رو بالا و پایین کرد و کفری گقت:
-تو یه جفت دست داری از اونا واسه درآوردنشون استفاده کن!
مظلوم گفتم:
-من خسته ام...
باز با غیظ نگاهم کرد ولی من سرم رو کج کردم و دوباره چشمهام رو روی هم گذاشتم تا اون فرصت مخالفت پیدا بکنه!
خسته شدی انقد منتظر پارت موندی؟
اگه از خوندن پارت به پارت رمان خسته شدین برای خرید رمان کامل با تخفیف ویژه میتونین تشریف بیارین پیوی❤️😍👇
@Laxtury_admin