#پارت_۴۹۷
❤️🖤 عشق و مکافات ❤️🖤
نمیدونم اصلا باید چه جوری در مورد ماهور سوال بپرسم که دردسر جدید براش درست نکنم.
یا حتی امیرعباس رو به شک نندازم.
هر چند دیگه اگه میفهمید یا نمی فهمید فایده ای نداشت.
چندنفس عمیق کشیدم و دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:
-سلام!
باهام دست داد و گفت:
-علیک سلام شازده دوماد! نیوشا چطوره ؟
چه خبر؟ ببخشید که نتونستم تو مجلستون باشم.
نشد که بیام...
لفظ شاد دوماد یا حتی اسم نیوشا واسه من حکم سوهان روح یا حتی مته رو مخ رو داشت.
دیگه حتی نمیخواستم در مورد این ازدواج کسی کلمه یا حرفی به زبون بیاره!
من حتی دسگه دوست نداشتم اسم من و اون کنار هم قرار بگیره...
من من کنان پرسیدم:
-مشکلی پیس اومده که اومدی اینجا ؟!
یه راست نرفت سراغ اون جوابی که من انتظارش رو داشتم.
لبخندی روی صورت نشوند و پرسید:
-مثلا چه مشکلی ؟
نمیدونستم سوالایی که بدجور تو ذهنم رژه میرفتن رو با صراحت ازش بپرسم.
لبهامو روی هم مالیدم و بعداز کلی من و من پرسیدم:
-نمیدونم...هر مشکلی همینطوری پرسیدم...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-حال مادر ملی خوب نبود.یکی از رفقامو آوردم دوا درمونش کرد...
با اینکه میتونستم حدس بزنم دلیل بدی حالش چی بوده اما گفتم:
-چرا حالش بده؟
دستهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:
-چیبگم...بخاطر ماهور !
غمگین پرسیدم:
-بخاطر ماهور؟ چرا؟اصلا ماهور همینجاست ؟!
چون حرف از ماهور به میون اومد مشکوک شد.
بخاطر سوالهای پی درپی من در مورد اون...
اول نگاهی به پشت سر انداخت و بعد درو اهسته بست و اومد سمتم و پرسید:
-حالا چیشده که اومدی سراغ ماهور رو میگیری؟
بازم برای دقایقی طولانی ساکت بودم اما بعد جواب دادم:
-یکی ار رفیقهاش که همکلاسیم بود رو دیدم.اون یه حرفهایی زد که عجیب بودن.گفت ماهور...گفت فرار کرده از خونه !
امیدوار بودم امیرعباس بگه نه همچی دروغ تا آروم بگیرم.
تا باور کنم ماهور الان آوره نیست اما اینو نگفت.
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
-احتمالا هرچی شنیدی درسته!
نایاورانه و دپرس پرسیدم:
-یعنی حقیقت داره؟
اون هم با حالتی متاسف جواب داد:
- رفته بود استانبول! یعنی اونطور که ما فهمیدیم احتمالا اونجاست.
دو سه روری بود که نیومده بود خونه...خیلی دنبالش بودیم ولی پیداش نکردیم تهش فهمیدیم که آره با میعاد رفته...
حالا قسمت عجیب ماجرا میدونی چیه که کل خونوادش رو بهم ریخته ؟
با صدای خیلی ضعیعی ودرحالی که کم کم داستم مطمئن میشدم هرچی تو اون نامه نوشته شده بود حقیقت محض بود پرسیدم:
-چی ؟
بازهم نگاهی به عقب سر انداخت و بعد آهسته جواب داد:
-عقدی با میعاد درکار نبود.هرچی بود یه سیاه بازی بود.
اصلا ما از طریق خانواده ی میعاد فهمیدیم ماهور رفته ترکیه.
میعاد زنگ زده به پدرش گفته کارای مهاجرتش جور شده و میخواد بره اونم درحالی که مثلا قرار بود خانواده ها قرار ازدواج بزارن
اینم گفته اون عاقدی که آوردن الکی بوده و هیچ عقدی هم درکار نبوده اصلا...
گفت همچی بازی بوده.یه بازی واسه اینکه ظاهر آقای رحیمی ماهور رو مجبور نکنه با پسرعموش فریدون ازدواج بکنه...یا هر موضوع دیگه ای...در هر صورت اون الان دفته
جوابهای امیرعباس عین پتک هوار میشدن روی سرم.
مقصر من بودم.
ماهور اون روز پیش من بود و به خاطر من مجبور شد اون دروغهارو سرهم بکنه.
بخاطر من...
ماتم زده پرسیدم:
-یعنی الان واقعا رفته استانبول!،
نفس عمیقی کشید و گفت:
-آره دیگه بیچاره از ترس اینکه پدرش قضیه رو بفهمه فرار رو به قرار ترجیح داده.
نگران و آشفته پرسیدم:
-هیچ خبری ازش ندارین؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
-نه...هیچکس هیچ خبری ازش نداره...
تقصیر من.
همچی تقصیر من لعنتی بود.
ماهور اون روز پیش من بود و به خاطر من مجبور شد اون دروغهارو سرهم بکنه.
از امیرعباس فاصله گرفتم و گفتم:
-حالا تکلیفش چی میشه!؟ میرن دنبالش!
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه! پدرش گفته دیگه هیچکس حق نداره اسمشو بیاره...هیچکس!
دستهامو لا به لای موهام کشیدم.
حق با تیام بود.
من از این به بعد چطور میتونستم سر رو بالش بزارم؟
❤️🖤 عشق و مکافات ❤️🖤
نمیدونم اصلا باید چه جوری در مورد ماهور سوال بپرسم که دردسر جدید براش درست نکنم.
یا حتی امیرعباس رو به شک نندازم.
هر چند دیگه اگه میفهمید یا نمی فهمید فایده ای نداشت.
چندنفس عمیق کشیدم و دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:
-سلام!
باهام دست داد و گفت:
-علیک سلام شازده دوماد! نیوشا چطوره ؟
چه خبر؟ ببخشید که نتونستم تو مجلستون باشم.
نشد که بیام...
لفظ شاد دوماد یا حتی اسم نیوشا واسه من حکم سوهان روح یا حتی مته رو مخ رو داشت.
دیگه حتی نمیخواستم در مورد این ازدواج کسی کلمه یا حرفی به زبون بیاره!
من حتی دسگه دوست نداشتم اسم من و اون کنار هم قرار بگیره...
من من کنان پرسیدم:
-مشکلی پیس اومده که اومدی اینجا ؟!
یه راست نرفت سراغ اون جوابی که من انتظارش رو داشتم.
لبخندی روی صورت نشوند و پرسید:
-مثلا چه مشکلی ؟
نمیدونستم سوالایی که بدجور تو ذهنم رژه میرفتن رو با صراحت ازش بپرسم.
لبهامو روی هم مالیدم و بعداز کلی من و من پرسیدم:
-نمیدونم...هر مشکلی همینطوری پرسیدم...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-حال مادر ملی خوب نبود.یکی از رفقامو آوردم دوا درمونش کرد...
با اینکه میتونستم حدس بزنم دلیل بدی حالش چی بوده اما گفتم:
-چرا حالش بده؟
دستهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:
-چیبگم...بخاطر ماهور !
غمگین پرسیدم:
-بخاطر ماهور؟ چرا؟اصلا ماهور همینجاست ؟!
چون حرف از ماهور به میون اومد مشکوک شد.
بخاطر سوالهای پی درپی من در مورد اون...
اول نگاهی به پشت سر انداخت و بعد درو اهسته بست و اومد سمتم و پرسید:
-حالا چیشده که اومدی سراغ ماهور رو میگیری؟
بازم برای دقایقی طولانی ساکت بودم اما بعد جواب دادم:
-یکی ار رفیقهاش که همکلاسیم بود رو دیدم.اون یه حرفهایی زد که عجیب بودن.گفت ماهور...گفت فرار کرده از خونه !
امیدوار بودم امیرعباس بگه نه همچی دروغ تا آروم بگیرم.
تا باور کنم ماهور الان آوره نیست اما اینو نگفت.
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
-احتمالا هرچی شنیدی درسته!
نایاورانه و دپرس پرسیدم:
-یعنی حقیقت داره؟
اون هم با حالتی متاسف جواب داد:
- رفته بود استانبول! یعنی اونطور که ما فهمیدیم احتمالا اونجاست.
دو سه روری بود که نیومده بود خونه...خیلی دنبالش بودیم ولی پیداش نکردیم تهش فهمیدیم که آره با میعاد رفته...
حالا قسمت عجیب ماجرا میدونی چیه که کل خونوادش رو بهم ریخته ؟
با صدای خیلی ضعیعی ودرحالی که کم کم داستم مطمئن میشدم هرچی تو اون نامه نوشته شده بود حقیقت محض بود پرسیدم:
-چی ؟
بازهم نگاهی به عقب سر انداخت و بعد آهسته جواب داد:
-عقدی با میعاد درکار نبود.هرچی بود یه سیاه بازی بود.
اصلا ما از طریق خانواده ی میعاد فهمیدیم ماهور رفته ترکیه.
میعاد زنگ زده به پدرش گفته کارای مهاجرتش جور شده و میخواد بره اونم درحالی که مثلا قرار بود خانواده ها قرار ازدواج بزارن
اینم گفته اون عاقدی که آوردن الکی بوده و هیچ عقدی هم درکار نبوده اصلا...
گفت همچی بازی بوده.یه بازی واسه اینکه ظاهر آقای رحیمی ماهور رو مجبور نکنه با پسرعموش فریدون ازدواج بکنه...یا هر موضوع دیگه ای...در هر صورت اون الان دفته
جوابهای امیرعباس عین پتک هوار میشدن روی سرم.
مقصر من بودم.
ماهور اون روز پیش من بود و به خاطر من مجبور شد اون دروغهارو سرهم بکنه.
بخاطر من...
ماتم زده پرسیدم:
-یعنی الان واقعا رفته استانبول!،
نفس عمیقی کشید و گفت:
-آره دیگه بیچاره از ترس اینکه پدرش قضیه رو بفهمه فرار رو به قرار ترجیح داده.
نگران و آشفته پرسیدم:
-هیچ خبری ازش ندارین؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
-نه...هیچکس هیچ خبری ازش نداره...
تقصیر من.
همچی تقصیر من لعنتی بود.
ماهور اون روز پیش من بود و به خاطر من مجبور شد اون دروغهارو سرهم بکنه.
از امیرعباس فاصله گرفتم و گفتم:
-حالا تکلیفش چی میشه!؟ میرن دنبالش!
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه! پدرش گفته دیگه هیچکس حق نداره اسمشو بیاره...هیچکس!
دستهامو لا به لای موهام کشیدم.
حق با تیام بود.
من از این به بعد چطور میتونستم سر رو بالش بزارم؟