#پارت_۵۴۲
❤️🖤 عشق و مکافات❤️🖤
چون اینو گفت شادی به کل از وجودم پرکشید.
این یه حقیقت بود.یه حقیقت ترسناک و تاریک!
حق با عمه بود.من اقامت دائم نداشتم و این معنیش فقط یه چیز بود.
زمان که بگذره، اگه نتونم ویزام رو تمدید کنم باید برگردم ایران!
عمه دستشو جلوی صورت مات برده ی من تکون داد و گفت:
-ماهور...ماهور جان!
از فکر بیرون اومدم و بی هوا گفتم:
-عمه من نمیخوام برگردم به اون جهنم!
لبخند زد و گفت:
-عزیزم وطن آدم هیچ وقت نمیتونه جهنم باشه...
زیر لب زمزمه کردم:
-برای من هست!
لبخند مهربون تری زد و درادامه گفت:
-وطن مثل آغوش مادر...مثل بغل کردن می مونه! مثل اینکه یه نفر آشنا وسط میلیونها غریبه تورو که گم شدی پیدا کنه و درآغوش بگیره!
تعبیرهای خوشگلی بودن اما نه واسه من که اگه پامو ایران میذاشتم باید فاتحه ی خودمو میخوندم.
باهمون فیافه ی آویزون شده ام گفتم:
-همه ی حرفهای شما درسته عمه اما من اگه برگردم بابا زندگی رو به جهنم مبکنه! منو یه راست میفرست اون دنیا...شما دوست داری من تو عنفوان جوانی رهسپار اون دنیا بشم؟
خندید و بعد گفت:
-معلومه که نه عزیزم!
عاجزانه گفتم:
-پس خواهش میکنم منو نفرستین...
دستمو فشرد و گفت:
-هیچکس تو رو مجبور به کاری که نمیخوای نمیکنه جانم. ما باهم فکر میکنیم و یه راه مناسب برای این شرایط پیدا میکنیم!
چون عمه اینو گفت دل گرم شدم و لبخندی رو صورت پژمرده و ناامیدم نشست اما ترکان لعنتی با اون جمله مایوس کننده اش باز گند زد به حال و احوال من:
-بهترین راه حل ینه که اون برگرده پیش خانواده اش....
❤️🖤 عشق و مکافات❤️🖤
چون اینو گفت شادی به کل از وجودم پرکشید.
این یه حقیقت بود.یه حقیقت ترسناک و تاریک!
حق با عمه بود.من اقامت دائم نداشتم و این معنیش فقط یه چیز بود.
زمان که بگذره، اگه نتونم ویزام رو تمدید کنم باید برگردم ایران!
عمه دستشو جلوی صورت مات برده ی من تکون داد و گفت:
-ماهور...ماهور جان!
از فکر بیرون اومدم و بی هوا گفتم:
-عمه من نمیخوام برگردم به اون جهنم!
لبخند زد و گفت:
-عزیزم وطن آدم هیچ وقت نمیتونه جهنم باشه...
زیر لب زمزمه کردم:
-برای من هست!
لبخند مهربون تری زد و درادامه گفت:
-وطن مثل آغوش مادر...مثل بغل کردن می مونه! مثل اینکه یه نفر آشنا وسط میلیونها غریبه تورو که گم شدی پیدا کنه و درآغوش بگیره!
تعبیرهای خوشگلی بودن اما نه واسه من که اگه پامو ایران میذاشتم باید فاتحه ی خودمو میخوندم.
باهمون فیافه ی آویزون شده ام گفتم:
-همه ی حرفهای شما درسته عمه اما من اگه برگردم بابا زندگی رو به جهنم مبکنه! منو یه راست میفرست اون دنیا...شما دوست داری من تو عنفوان جوانی رهسپار اون دنیا بشم؟
خندید و بعد گفت:
-معلومه که نه عزیزم!
عاجزانه گفتم:
-پس خواهش میکنم منو نفرستین...
دستمو فشرد و گفت:
-هیچکس تو رو مجبور به کاری که نمیخوای نمیکنه جانم. ما باهم فکر میکنیم و یه راه مناسب برای این شرایط پیدا میکنیم!
چون عمه اینو گفت دل گرم شدم و لبخندی رو صورت پژمرده و ناامیدم نشست اما ترکان لعنتی با اون جمله مایوس کننده اش باز گند زد به حال و احوال من:
-بهترین راه حل ینه که اون برگرده پیش خانواده اش....