#پارت_۵۹۹
❤️🖤دوست دختر شیطون من❤️🖤
* امیرعلی*
نتونسته بودم خودم رو قانع کنم از اونجا برم.
دلم میخواست بدونم ماهور کجاست پس همچنان نزدیک به محل کار امیرعباس منتظر موندم.
روزهای زیادی بود که نه خواب داشتم نه خوراک.
فکر ماهور ثانیه ای راحتم نمیذاشت.
ماهوری که بخاطر اینکه کسی نفهمه با من در ارتباطه ترجیح داد واسه همیشه اینجارو ترک کنه!
اونقدر اونجا منتظر موندم تا اینکه بالاخره چشمم به ملیحه افتاد.
درحالی که چادرش رو مرتب میکرد از دفتر زد بیرون و به سمت تاکسی ای که منتظرش بود رفت.
پشت ماشینم ایستادم که منو نبینه و وقتی از رفتنش مطمئن شدم خیلی زود به سمت ساختمون رفتم و با عجله خودمو به دفتر امیرعباس رسوندم.
درو باز کردم و رفتم داخل.
پشت میز ایستاده بود و کمرش خم بود و لای برگه های روی میز دنبال چیز خاصی میگشت و تا حس کرد کسی بدون اجازه وارد اتاقش شده فورا کمرش رو داست نگه داشت و سرش رو چرخوند سمتم.
از دیدنم جا خورد.
متعجب نگاهم کرد و پرسید:
-امیرعلی....!!! تو اینجا چیکار میکنی !؟ مگه تو نرفتی!؟
قدن زنان به سمتش رفتم و همزمان جواب دادم:
-نه! بیرون بودم...
نفس عمیقی کشید و بی کلام نگاهم کرد.
فکر کنم خودش هم متوجه شد چرا نرفتم.
وقتی بهش نزدیک تر شدم یه راست رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم:
-کجاست !؟
پرسشی گفت:
-کی !؟
آهسته جواب دادم:
-ماهور...ماهور الان کجاست؟ پیش کیه؟
دست به سینه شد و نگاهی خونسرد به صورتم انداخت.
اون یه چیزایی میدونست اما نه کاملا...
فقط در امون حد میدونست که من ماهور رو دوست داشتم و از طریق خودش میخواستم واسه اردواج پا پیش بزارم تا وقتی که خبر نامزدی و عقدش با میعاد رو داد.
لبهاشو رو هم مالید و انگار که همچی رو پای احساسات سابق من نسبت به اون بزاره گفت:
-چرا میخوای بدونی!؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-چون واسم مهم!چون خیلی مهم...
دستهاش رو پایین آورد و مشکوک نگاهم کرد.
با این حال بازهم تصور میکرد همچی مربوط به احساس سابق منه.
دستی روی ته ریشش کشید و بعد گفت:
-امیرعلی...
آهسته و محو تماشاش جواب دادم:
-بله...
با زبونش لبهای خشکش رو تر کرد و گفت:
-ببین...تو یه چیزایی رو نمیدونی اما گمونم فهمیدنش هم دیگه توفیری نداره. با اینحال بدونی بهتره.
عقدی در کار نبود...
ماهور در واقع واسه اینکه یه چیزایی واسه خانواده اش رو نشه منظورم ارتباط با دوست پسرش هست...واسه اینکه این ارتباط لو نره از میعاد خواسته بود همچی رو گردن بگیره بعد هم هماهنگ کردن و با کمک اون از ایران رفتن...
البته الان دیگه فهمیدنش اهمیتی نداره...
وسط حرفهاش بی هوا و بی مقدمه گفتم:
-دوست پسرش من بودم...
❤️🖤دوست دختر شیطون من❤️🖤
* امیرعلی*
نتونسته بودم خودم رو قانع کنم از اونجا برم.
دلم میخواست بدونم ماهور کجاست پس همچنان نزدیک به محل کار امیرعباس منتظر موندم.
روزهای زیادی بود که نه خواب داشتم نه خوراک.
فکر ماهور ثانیه ای راحتم نمیذاشت.
ماهوری که بخاطر اینکه کسی نفهمه با من در ارتباطه ترجیح داد واسه همیشه اینجارو ترک کنه!
اونقدر اونجا منتظر موندم تا اینکه بالاخره چشمم به ملیحه افتاد.
درحالی که چادرش رو مرتب میکرد از دفتر زد بیرون و به سمت تاکسی ای که منتظرش بود رفت.
پشت ماشینم ایستادم که منو نبینه و وقتی از رفتنش مطمئن شدم خیلی زود به سمت ساختمون رفتم و با عجله خودمو به دفتر امیرعباس رسوندم.
درو باز کردم و رفتم داخل.
پشت میز ایستاده بود و کمرش خم بود و لای برگه های روی میز دنبال چیز خاصی میگشت و تا حس کرد کسی بدون اجازه وارد اتاقش شده فورا کمرش رو داست نگه داشت و سرش رو چرخوند سمتم.
از دیدنم جا خورد.
متعجب نگاهم کرد و پرسید:
-امیرعلی....!!! تو اینجا چیکار میکنی !؟ مگه تو نرفتی!؟
قدن زنان به سمتش رفتم و همزمان جواب دادم:
-نه! بیرون بودم...
نفس عمیقی کشید و بی کلام نگاهم کرد.
فکر کنم خودش هم متوجه شد چرا نرفتم.
وقتی بهش نزدیک تر شدم یه راست رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم:
-کجاست !؟
پرسشی گفت:
-کی !؟
آهسته جواب دادم:
-ماهور...ماهور الان کجاست؟ پیش کیه؟
دست به سینه شد و نگاهی خونسرد به صورتم انداخت.
اون یه چیزایی میدونست اما نه کاملا...
فقط در امون حد میدونست که من ماهور رو دوست داشتم و از طریق خودش میخواستم واسه اردواج پا پیش بزارم تا وقتی که خبر نامزدی و عقدش با میعاد رو داد.
لبهاشو رو هم مالید و انگار که همچی رو پای احساسات سابق من نسبت به اون بزاره گفت:
-چرا میخوای بدونی!؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-چون واسم مهم!چون خیلی مهم...
دستهاش رو پایین آورد و مشکوک نگاهم کرد.
با این حال بازهم تصور میکرد همچی مربوط به احساس سابق منه.
دستی روی ته ریشش کشید و بعد گفت:
-امیرعلی...
آهسته و محو تماشاش جواب دادم:
-بله...
با زبونش لبهای خشکش رو تر کرد و گفت:
-ببین...تو یه چیزایی رو نمیدونی اما گمونم فهمیدنش هم دیگه توفیری نداره. با اینحال بدونی بهتره.
عقدی در کار نبود...
ماهور در واقع واسه اینکه یه چیزایی واسه خانواده اش رو نشه منظورم ارتباط با دوست پسرش هست...واسه اینکه این ارتباط لو نره از میعاد خواسته بود همچی رو گردن بگیره بعد هم هماهنگ کردن و با کمک اون از ایران رفتن...
البته الان دیگه فهمیدنش اهمیتی نداره...
وسط حرفهاش بی هوا و بی مقدمه گفتم:
-دوست پسرش من بودم...